شعر مناجات با خدا
الوده دامن خود را رساندم
بر روی شانه بارم کشاندم
اما همیشه ردَم نکردی
من نامه ی خود باگریه خواندم
یاربی العفو یاربی العفو
یاربی العفو یاربی العفو
اصلا ندارم دیگر تواضع
کو بندگی و حال تضرع
در طول عمرم کاری نکردم
دارم ولی من از تو توقع
یاربی العفو یاربی العفو
یاربی العفو یاربی العفو
سرخورده برگشت عبد فراری
در خانه بگذار من هم بمانم
این بنده شاید آمد به کاری
دست گناهم بالم گرفته است
اشکی ندارم حالم گرفته است
مهدی که ازمن دارد گلایه
انگار قلب عالم گرفته است
یاربی العفو یاربی العفو
یاربی العفو یاربی العفو
کار خرابم بسته به مویی
باید چه کرد از بی ابرویی
باروی بازت گفتی بیایم
گفتم بیایم من با چه رویی
کو سر به زیری کو سربه راهی
افتادم ازچاله به چاهی
حالا رسیدم در محضرت با
موی سفید و روی سیاهی
یاربی العفو یاربی العفو
یاربی العفو یاربی العفو
ناز علی را نوکر خریده
بار گدا را حیدر خریده
باگریه عمری شبهای جمعه
گفتم حسین و مادر خریده
از خیمه میکرد زینب نظاره
بر مادر خود میکرد اشاره
میگفت و مادر گرچه میامد
شمشیر و نیزه بر جسم.پاره
مظلوم حسینم مظلوم حسینم
مظلوم حسینم مظلوم حسینم
حالا بریدم من از حسین دل
امد به مقتل شمر سیه دل
او میدوید و من میدویدم
او سوی مقتل من سوی قاتل
او مینشست و من مینشستم
او روی سینه من در مقابل
او میبرید و من میبریدم
او از حسین سر من از حسین دل